امیر گلمامیر گلم، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
محیای نازممحیای نازم، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

يكي بود يكي نبود

دلم گرفت

صبح جمعه ای به دایی گفتم بریم بیرون که دایی جان گفتن ظهر هوا گرمه و ماهم بیکار بودیم تو خونه به بابایی گفتم کجا بریم که گفت میریم آبشار چهارده که دقیقا آخرین باری که من رفتم برمیگرده به 5یا6 سال پیش ولی با نهایت تعجب خیلی تغییر کرده بود اصلا اون چیزی که تو ذهنم بود با این چیزی که امروز دیدم خیلی فرق میکرد خشکسالی بعله خیلی خشک بود همه جا و با نهایت خیلی تاسف بار آبشار هم خشک شده بود خیلی دلم گرفت به بابایی گفتم ما که بچه بودیم تو سرسبزی و ناز و نعمت و فراوانی بزرگ شدیم بیچاره بچه های ما که تو خشکسالی و ..... بزرگ میشن چه چیزی از خاطرات بچگی خواهند داشت البته زمان اینا با زمان بچگی ما خیلی فرق میکنه ولی بازم .... خدایا شکرت ...
7 شهريور 1393

روز دختر

سلام به همگی . میشه اسم پاکتو رو دل خدا نوشت میشه با تو پر کشید توی راه سرنوشت میشه با عطر تنت تا خود خدا رسید میشه چشم نازتو رو تن گلها کشید بععععععععععععله ما هم دختر داریم و میخوام این روز به  فرشته کوچیک خونمون محیا گلی تبریک بگم و از خدا میخوام منو زنده نگه داره تا شاهد بزرگ شدن وپرو بال گرفتن دختر زیبارویم وپسر مهربونم باشم همگی بلند آمین و امیدوارم خدای مهربون اونارو به راه درست هدایت و سرنوشت نیکو رو براشون رقم بزنه بازم آمین خب بریم سراغ روز دختر که  میشد  پنجشنبه و من هم تو خونه بودم صبح به امیر یاد اور شدم امروز روز آبجیته و باید بری ببوسیش و بهش تبریک بگی حالا امیر میگه یعنی تولدشه ؟ آره ما...
6 شهريور 1393

اوضاع روزهاي گذشته

سلام پسرگلم و دختر ماهم و دوستاي مهربونم الان كه اين مطلب رو مينويسم اوضاع آرومه و همه چي روبراه  بعد از يك طوفان كه خدارو شكر به سلامتي ختم بخير شد جونم براتون بگه دقيقا از 20 مرداد كه  من سركار اومده بودم بي بي جون زنگ زد به گوشيم و گفت محيا از صبح گلاب به روتون هر چي ميخوره بالا مياره اونم  تو يك وضع اي كه من بايد يك پروژه عظيم رو  تا آخرهفته تمام ميكردم و حوصله سر خاروندن هم نداشتم نگران شدم به بابا حسين زنگ زدم به مامانم زنگ زدم تا اگه ميتونن برن پيشش و خودم كلا بهم ريختم و فكرم مشغول شد ولي نميتونستم برم خونه بي بي جون گفتن هنوز خيلي خراب نيست و تب نداره نميخواي بياي اگه بدشد حالش من زنگ خواهم زد ولي خودم هر يك...
29 مرداد 1393

یک عصر

چند روز پیش بابایی مبخواست بره مزرعه و ما با بچه هامون حوس کردیم بریم دور بزنیم چشمتون روز بد نبینه که چه بلاهایی سرم آوردن .اول رفتیم بابایی رو سر مزرعه پیاده کردیم و ماشین رو بر داشتیم مثل یک شیرزن .محیا رو گذاشتم روی صندلیش هنو چیزی نرفته بودم و هنو به شهر نرسیدم که دیدم محیا خانم از صندلیش بیرون اومده و میخواد بلند بشه باز یواش کردم که نیافته دیدم شروع به گریه کرد .یک جا وایستادم و اوردمش جلو روی صندلی کمک راننده بالاخره گیرش کردم تا رسیدیم به پارک یکم توی پارک شیطونی کردین ودوباره سوارشدیم که بریم برای افطار شله بخریم تو مغازه من سه تا شله زرد برداشتم داشتم پولشو میدادم که تق یک صدای شد رومو بر گردوندم دیدم سه تا شله زرد کف مغ...
19 تير 1393

نی نی عمه فاطمه

امروز نی نی عمه فاطمه ساعت 12بدنیا آمد یک دختر خوشگل و ناز به نام نمیدونم اسمشو مبارکه فرشته کوچولو زمینی شدنت این عکس از بدو بدو تولد ...
18 تير 1393

عکس های سفر سری (1)

زندان اسکندریه در یزد امامزاده جعفر در یزد باغ دولت آباد در یزد.هوا خیلی خیلی گرم و سر ظهر .محیا از دیدن آب بیقرار و ما هم از خدا خواسته بچه رو راهی آب بازی قلعه فلک افلاک در لرستان و امتناع محیا از راه رفتن.این اون جیغ بنفشی هست که بعضی وقتا نثارمون میشه  باغ وحش در لرستان قلعه فلک افلاک و عظمتش آبشار بیشه در لرستان گندمزار در راه آبشار بیشه مراقبت ویژه امیر از محیا امیدوارم هر دوتون پاینده و زنده و سالم باشین     ...
17 تير 1393

ما اومدیم

سلام پسر گلم و دختر خوشگلم و هر کی که جویای حال و احوال ما بود معذرت عزیزای دل مامانی که دیر دیر وبلاگتون رو به روز میکنم یک مدت بود اصلا دل و دماغ نوشتن نداشتم و حالا که دارم مینویسم 4 ماه مبارک رمضان هست ماهی که امسال انگار برای من بعد از 2 سال تازه شروع شده خیلی حرف و عکس دارم که براتون بگم و بذارم الان ساعت12.20 شبه و کلا اجمعین اعضای خانوادمون خوابن ولی من غبراق یا قبراغ در حال تایپ مطلبم برای شما امیدوارم محیا بیدار نشه و من بتونم تمام کنم خب برم سراغ ماه پیش ماه پیش ما دو سفر رفتیم که خیلی خوش گذشت اول برج 3 رفتیم به مشهد مقدس و 14 خرداد با دایی مهدی و عمه صدیقه و مامان و بابای من رفتیم به لرستان که هر دو سفرخیلی خوش گذشت و اگر خدا بخ...
12 تير 1393

دلتنگي

يك مدتي هستش كه سر دير رفتن به دستشويي با شما مشكل داريم آقا امير هي ميبنيم از در و ديوار بالا ميشي بهت ميگيم امير ج ي ش داري ميگي نه تا ديروز بعد از سر كار اومدن باهام ديگه اساسي دعوايي شديم و من باهات قهر كردم سر سفره نهار ميخواستم بگم محيا بيا بهت به به بدم گفتم امير بيا بهت به به بدم گفتي مامان ديدي طاقت نياوردي دلت برام تنگ شد ...
26 خرداد 1393

درهم برهم

اوضاع وبم كلي بهم ريخته چرا اينجوري شده كسي بلده بياد بگه چيكار كنم كه راحت تر و سربع تر وبمو درست كنم   ...
25 خرداد 1393