دلم گرفت
دلم گرفت صبح جمعه ای به دایی گفتم بریم بیرون که دایی جان گفتن ظهر هوا گرمه و ماهم بیکار بودیم تو خونه به بابایی گفتم کجا بریم که گفت میریم آبشار چهارده که دقیقا آخرین باری که من رفتم برمیگرده به 5یا6 سال پیش ولی با نهایت تعجب خیلی تغییر کرده بود اصلا اون چیزی که تو ذهنم بود با این چیزی که امروز دیدم خیلی فرق میکرد خشکسالی بعله خیلی خشک بود همه جا و با نهایت خیلی تاسف بار آبشار هم خشک شده بود خیلی دلم گرفت به بابایی گفتم ما که بچه بودیم تو سرسبزی و ناز و نعمت و فراوانی بزرگ شدیم بیچاره بچه های ما که تو خشکسالی و ..... بزرگ میشن چه چیزی از خاطرات بچگی خواهند داشت البته زمان اینا با زمان بچگی ما خیلی فرق میکنه ولی بازم .... خدایا شکرت
اگه گفتن این دو وروجک چیکار میکنن
بعله بستنی بعد از دیدن آبشار خشک و هوای گرم میچسبه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی
طفلکی بچه های ما
تو اين زمونه انقد مردم با مشكلات درگيرن كسي يادش نميوفته به فكر خاطرات بيوفته خاطرات چند سال ديگه بچه هاي اين دوره ميشه طريقه پول درآوردنشون
عزيزم ممنون كه تو اين مدت هميشه بهم سر زدين و دل گرمم كردين. فدات بوس
فدات شم زهرا جون
چقدر ناز بستنی میخورن این کوچولوهااا
