تصمیم کبری😝
تصمیمی دیگر
امروز وقتی راهی سر کار شدم به حسین جان گفتم من پیاده روی میرم سر کار حالا هی منتظر که زهرا خانم بیاد میبینم نه خیر نمیاد بهش زنگ زدم اول که برنداشت دوباره زنگ زدم و باصدای ضعیفی گفت منکه دیشب اس دادم که یک هفته میخوام برم مسافرتحالا من در حال انفجار بهش میگم من نه پیام دیدم و نه خوندم تو نباید زنگ بزنی ؟چرا اکثر پرستارهای بچه خودخواهن بعد متوجه شدم که خانم پیام داده ولی چون گوشی دست محیا بوده باز کرده و منم بی خبر از همجا .خلاصه کفری خودمو گرفتم و شروع کردم به اس دادن که من با این روش که تو هر ماه پنجشنبه ها تعطیلی و ماهی هم سه چهار روز نمیای و من یا باید روزانه باهات حساب کنم یا هم تکلیف منو روشن کن که پیام بعدیش این بود که دنبال پرستار باشید این یعنی نهایت بی انصافی من این یکماه تعطیلی رو پرستار از کجا بیارم و با حسین که صحبت کردم به این نتیجه رسیدیم ما که یک ماه دیگه میخوام ببریمش مهد الان میبریم و الان که دارم اینا رو مینویسم یک روز گذشت از این ماجرا و منم آمار چند تا مهد رو در آوردم و امید بخدا فردا میرم سر بزنم و اگه خوب بود از پس فردا میفرستمش.خدایا کمکم کن یک عزم جدی میخواد چون امیر هم هست مطمئنم یکم سخت خواهد بود .ولی هنوز هیچی نشده خونه در سکوت مطلقه چرا چون محیا گلی فردا میخواد بره مهد و امیرم خونه مادر جون و شاید تنها تو خونهخدایا فکرم هزاران جاست بوی بادمجون که حکایت از نهار فردا رو میده تموم خونه پیچیده این مدت از ناهار پختن که راحت بودم
امروز وقتی راهی سر کار شدم به حسین جان گفتم من پیاده روی میرم سر کار حالا هی منتظر که زهرا خانم بیاد میبینم نه خیر نمیاد بهش زنگ زدم اول که برنداشت دوباره زنگ زدم و باصدای ضعیفی گفت منکه دیشب اس دادم که یک هفته میخوام برم مسافرتحالا من در حال انفجار بهش میگم من نه پیام دیدم و نه خوندم تو نباید زنگ بزنی ؟چرا اکثر پرستارهای بچه خودخواهن بعد متوجه شدم که خانم پیام داده ولی چون گوشی دست محیا بوده باز کرده و منم بی خبر از همجا .خلاصه کفری خودمو گرفتم و شروع کردم به اس دادن که من با این روش که تو هر ماه پنجشنبه ها تعطیلی و ماهی هم سه چهار روز نمیای و من یا باید روزانه باهات حساب کنم یا هم تکلیف منو روشن کن که پیام بعدیش این بود که دنبال پرستار باشید این یعنی نهایت بی انصافی من این یکماه تعطیلی رو پرستار از کجا بیارم و با حسین که صحبت کردم به این نتیجه رسیدیم ما که یک ماه دیگه میخوام ببریمش مهد الان میبریم و الان که دارم اینا رو مینویسم یک روز گذشت از این ماجرا و منم آمار چند تا مهد رو در آوردم و امید بخدا فردا میرم سر بزنم و اگه خوب بود از پس فردا میفرستمش.خدایا کمکم کن یک عزم جدی میخواد چون امیر هم هست مطمئنم یکم سخت خواهد بود .ولی هنوز هیچی نشده خونه در سکوت مطلقه چرا چون محیا گلی فردا میخواد بره مهد و امیرم خونه مادر جون و شاید تنها تو خونهخدایا فکرم هزاران جاست بوی بادمجون که حکایت از نهار فردا رو میده تموم خونه پیچیده این مدت از ناهار پختن که راحت بودم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی