امیر گلمامیر گلم، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
محیای نازممحیای نازم، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

يكي بود يكي نبود

پرستار جدید

امروز یعنی پنجشنبه 93/8/8 بچه های خونه ما دو پرستار دارن یکی به شوق سلام و دیگری با ندای خداحافظی .خدایا خودت کمکمون کن با امید به آینده ای بهتر.دوستان التماس دعا دارم
8 آبان 1393

همه چی آرومه

سلام به روی ماه پسر ودختر گلم و همه دوستای مهربون بالاخره ما هم تونستیم بعد از یک ماه دست به تایپ بشیم و چند کلمه ای از اوضاع خودمونو و بچه هامون بنویسم اول این ماه به غیر از امیر جان  هممون یک کیسه دوا و درمون داشتیم من و بابایی سرما خورده بودیم حسابی علی الخصوص بابایی که مجبور شد بالاخره آمپول بزنه چون من هی بهش میگفتم برو دکتر برات آمپول بنویسه بزنی خوب شدی مگه گوش میکرد هی میگفت با عسل و جوشونده و سوپ و ... خوب میشم من هی میگفتم تو تا همه ما رو سرما بدی ول کن نمیشی که وقتی دید من سرما خوردم و خودش هم خوب نشده آستین هاشو بالا زد و رفت دکتر دکتر جون هم 4 تا آمپول براش نوشت و همه رو نوش جون کرد حالا دلیل این تاخیر الله اعلم از طرفی محی...
1 آبان 1393

عشقولانه های خواهر برادری

خواهر و برادر خونه ما همو خیلی دوست دارن درسته دور از گوشای شیطون بعضی وقتا  بعضی وقتا    هابا هم جیغ و دعوا دارن ولی بدون همم نمیتون باشن یعنی اکه امیر بره بیرون محیا هی نق میزنه و بهونه میگیره و تا به حال هم اتفاق نیفتاده امیر باشه و محیا تو خونه نباشه چون امیر اصلا نمیذاره که اون نباشه و بره جایی تنهایی .   ...
24 شهريور 1393

رانندگی محیا خانم

محیا خانم خونه ما راننده میشون .اول دور و بر نگاه میکنم که محض احتیاط ماشینی دور و بر نباشه بعد آینه رو تنظیم میکنم بعد راهنما میزنم خب همگی آماده هستین.بعله ناخدا .نمیشنوم صداتونو .بعله ناخدا .اوووووووووووو ببخشید از بس تو خونه باب اسفنجی پخش میشه اثر مبذاره خو رو ادم جو گیر میشم ایش خب پیاده بشین دیگه رسیدیم   ...
24 شهريور 1393

18ماهگیت مبارک

سلام گلای قشنگم چی بگم و از کجا بگم از کدوم لذت های زندگی کردن با شما دو تا وروجک بگم فقط خدا رو هزاران هزار بار شکر میکنم که شما ها رو دارم تا در کنار شما به حس ناب و بی نظیر مادر بودن رو درک کنم تا درک کنم تا وقتی مادر نشی نمیتونی بفهمی که حتی دل نگرانیت برای روند طبیعی زندگی بچت هم قشنگه تا مادر نشی نمیتونی باور کنی که حتی برای گریه بچت از واکسن زدن اشک توچشمات جمع میشه و دل دیدن این صحنه رو نداری .اینها همه قشنگه چون حضور تو رو میرسونه حضور تو رو ای زیبا ترین نسبت من بعله گل دختر ما هم 18 ماهه شد و امروز ما رفتیم واکسن 18 ماهگیش رو زدیم با بی بی و امیر جون با هزار سلام وصلوات از ترس این واکسن لعنتی .نمیدونم چرا اینقدر من از واکس...
22 شهريور 1393

تخم مرغ

اميررضا داره يك دونه يك دونه تخم مرغ رو از شونه بر ميداره و ميزاره تو جا تخم مرغي ماماني هم در حالي كه داره ظرف ميشوره     اميررضا:ماماني ماماني :بعله ماماني ماماني اين تخم مرغا كه روش نوشته داره سالمن بعله ماماني پس اونايي كه نوشته نداره يعني  تو دلشون جوجه دارن   لازم به توضيح است كه پسرم بداني در زمان كودكي ما تخم مرغا هيچ نوشته اي نداشتن و سالمم بودن هم از نوعي حامله نبودن تخم مرغ هم از نوع امگا3 و .... با اينكه تاريخ انقضاءنداشت ماندگاري بالا داشت  ولي در زمان حال شما انواع نوشته دارن از تاريخ توليد و انقضا و امگا و فقط علامت استاندارد ندارن كه به اونم نميشه اعتماد كرد و خدا ميدان...
17 شهريور 1393

چاقالو

پسركم تازگي ها خيلي تنبل شده بطويكه بهش ميگيم امير رضا اين كارو بكن ميگه منكه حوصله ندارم يا منكه خستم از اين طرف به طور متوسط هر شب ازم ميخواد براش قصه تعريف كنم منم كه بحساب خودم سياست به خرج ميدهم و به مغز خودم كه هي ميخواد به سمت و سوي خواب و ارامش بره فشار ميارم كه يك قصه تربيتي به موضوع هاي روز كه دلمون ميخواست اميرررضا با اون مسايل اونجوري كنار ميومد و نيومد با نام هاي متفاوت امير علي .امير حسين و امير.... براش تعريف ميكنم (اوايل موضوعات عجيب رو اون انتخاب ميكرد مثلا شبا ميگفت درمورد دست و تخت و ساعت و يك شب گفت درمورد پرده كه من در عالم خواب با عصبانيت گفتم قصه در مورد پرده ازكجا تعريف كنم اونم با اوضاع خواب و بيدار...
16 شهريور 1393

گوشت با منه

من خسته و مونده از سرکار اومدم و وولو روی مبل با گوشیم بازی میکنم امیر بعد از اینکه خیلی حرف زده و من تایید کردم و جوابشو دادم رفت دستشویی داخل دستشویی با صدای بلند مامان ادامه بدم گوشت بامنه صدامو داری     پ.ن:این تصمیم کوتاه نویسی از عمه جان بزرگ یاد گرفتیم که به راحتی میتونم حرفای که میزنین بنویسم و یادم بمونه ...
15 شهريور 1393

قلب زدگي

داريم صبحانه ميخوريم كره و مربا (من و محيا و امير رضا) اميررضا ميگه مامان من ديگه نميخوام واسه چي مامان  ؟ واسه اينكه قلبمو زد از شيرينيش
15 شهريور 1393