18ماهگیت مبارک
سلام گلای قشنگم
چی بگم و از کجا بگم از کدوم لذت های زندگی کردن با شما دو تا وروجک بگم فقط خدا رو هزاران هزار بار شکر میکنم که شما ها رو دارم تا در کنار شما به حس ناب و بی نظیر مادر بودن رو درک کنم تا درک کنم تا وقتی مادر نشی نمیتونی بفهمی که حتی دل نگرانیت برای روند طبیعی زندگی بچت هم قشنگه تا مادر نشی نمیتونی باور کنی که حتی برای گریه بچت از واکسن زدن اشک توچشمات جمع میشه و دل دیدن این صحنه رو نداری .اینها همه قشنگه چون حضور تو رو میرسونه حضور تو رو ای زیبا ترین نسبت من
بعله گل دختر ما هم 18 ماهه شد و امروز ما رفتیم واکسن 18 ماهگیش رو زدیم با بی بی و امیر جون با هزار سلام وصلوات از ترس این واکسن لعنتی .نمیدونم چرا اینقدر من از واکسن زدن بچه ها متنفرم روز واکسنشون دلهره عجیبی میگیرم و اضطرابش حلقمو در میاره از امتحان کنکور هم سخت تره برام خخخخو خدا رو شکر گلکم آخرین واکسنت رو زدی و میری تا 6 سالگیت برو راحت باش
از حرف زدنت بگم که ماشاالله همه چی رو میگی همه چی اگه چشم و گوش و مو ولب و دهن و دندون و پا و ... رو ازت بپرسم بلدی و حتی دیروز داشتم بادستتات بازی میکردم گفتی اننگو و اشاره کردی به الگنوت و یک چیز جالب دیگه که سر سفره چاج بودیم دایی مهدی اومد بلند گفتی به سلام دایی صدات میکنمت میگم محیا مثل گل دخترای مودب میگی بعله غذا میخوری میگی: من خوردم میخوای میگی :غذا بخام نمیخوای میگی :من نخوام شیر خواستن :جی جی مخوام ودر کل به چیزی که بخوای اسمش +مخوام رو میگی و ریزترین چیزا رو از دور و بر خونه جمع میکنی و میای به من میدی و میگی اشلالی یعنی آشغالی .جلوی آکواریوم میای و میگی: ماهی خوشتللپ کلام داری کار میکنی رو جمله بندی ولی از هنر جدیدت بگم که میری کشوهای لباس کمدت رو خالی میکنی تا بابا میگه مثلا امیر بریم بدو بدو میری چند تا از لباسات رو از کشوت در میاری و بدو بدو میگی بابا بریم و دیروز جمعه که من خونه بودم 3 یا 4 بار رفتی و کل لباس آوردی بیرون و کف اتاق ریختی
4 شنبه مرخصی بودیم و بابای رفتیم خوسف بابایی کار داشت و ما هم باهاش رفتیم اینجا منتظر بودیم تا بابایی بیاد و تا بابا برگرده یک دل از عزا در آوردیم
قربون لب و لوچ پر بستینتون بشه مادر