حس استقلال طلبي
شنبه 13 ارديبهشت ساعت 22/45 داشتيم از خونه بابابزرگ بابايي ميامديم من : راستي يادم رفته پوشك هاي محيا هم تمام شده كاش براش بخريم بعد بريم خونه بابا: كاش زودتر ميگفتي الان واجبه (بابايي تنبليش ميشه كه بره بگيره) من:خب از همين سوپري نزديك خونه بگير امير كه حس بابايي رو درك ميكنه ميگه بابا ميخواي من برم بگيرم من و بابا اول نيگاه هم ميكنيم بعد نيگاه امير هي نيگاه هم ميكنيم هي نيگاه امير بعد بابايي فك افتادشو جمع ميكنه ميگه آره ميري بگيري پسرم ميخواست مطمئن بشه انگار امير: بعععععععععععله ماشين رو اونور خيابون پارك ميكنه بعد از تو آينه كنترل ميكنه كه ماشيني محض اعتياد دور و بر بچمون نيا...
نویسنده :
مامان
9:17