حس استقلال طلبي
شنبه 13 ارديبهشت ساعت 22/45
داشتيم از خونه بابابزرگ بابايي ميامديم من : راستي يادم رفته پوشك هاي محيا هم تمام شده كاش براش بخريم بعد بريم خونه بابا: كاش زودتر ميگفتي الان واجبه (بابايي تنبليش ميشه كه بره بگيره) من:خب از همين سوپري نزديك خونه بگير امير كه حس بابايي رو درك ميكنه ميگه بابا ميخواي من برم بگيرم من و بابا اول نيگاه هم ميكنيم بعد نيگاه امير هي نيگاه هم ميكنيم هي نيگاه امير بعد بابايي فك افتادشو جمع ميكنه ميگه آره ميري بگيري پسرم ميخواست مطمئن بشه انگار امير: بعععععععععععله ماشين رو اونور خيابون پارك ميكنه بعد از تو آينه كنترل ميكنه كه ماشيني محض اعتياد دور و بر بچمون نياد ميگيم بسم ا... منهم كه خودمو جمع و جور كردم و به امير گفتم ميري ميگي ملفيكس سايز 4 قربونش برم نميتونست ملفيكس رو هم كامل بگه گفت باشه فهميدم حالا من دل تو دلم نيست تا اين بچه برگرده آيا ميتواند بگيرد آيا پوشك به دستم خواهد رسيدآيا يارو خواهد فهميد كه بچمون چي ميگه آيا عرض خيابون رو به سلامتي طي خواهد كرد امير نصف و نيمه از مغازه بيرون مياد ميگه گفتي سايز 4 ميگيم آره دوباره رفت تو باز همان سوال ها تكرار ميشه در ذهنم....... بالاخره امير پوشك به دست آمد هوررررررررررررررررررررررررررررا درست هموني كه گفته بوديم بابا يك نيگاه به خيابون داد ميزنه بيا ماشين نمياد و چهار چشمي نيگاه ميكنه تا امير برسه قربونش برم من من و بابايي مسرور از اينكه بچمون بزرگ شده بوسه بارونش كرديم .نميگم تا به حال چيزي نخريده نه ولي گفته بدين من پولو بدم يا آقا فلان چيز رو ميدين با حضور خودمون ولي اين كه خودش تك وتنها بره نه حس خوبي بود كه براي اولين بار تجربش كرديم ما