جمعه 93/02/19
ماموريت و مسافرت با محيا خانم
عشق به ماشین
یک عصر بهاری
روزهای اردیبهشتی در پارک سری1
زیارت قبول
مطلبي متفاوت اما آموزنده
تو مجله توت فرنگي اين مطلبو خوندم و به نظرم جالب اومد گفتم بذارم تا درس عبرتي بشه بفرماييد ادامه مطلب وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟ از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شو...
نویسنده :
مامان
21:27
حرف زدن محيا
محيا خانم ما مثل طوطي خيلي از حرفاي ما رو تكرار ميكنه ولي بعضي هارو واضح و به موقع بكار ميبره مثلا مامان و بابا و داداشي و آب و گل و توپ و دست و پا رو راحت ميگه به هر چيز خوردني نونو ميگه و وقتي ميخواد بلند بشه يا علي ميگه و وقتي توپ شوت ميكنه 1 و 2 ميگه وقتي هم چيزي رو نميخواد قاطع ميگه نه بقيه درخواست هاش رو هم با بگير و بده طلب ميكنه . روزجمعه 12 ارديبهشت پدر و دختر دست تو دست هم داشتن قدم ميزدن و من يك قدم جلوتر نيگاشون ميكردم كه محيا گفت ماماني دست بگير و بعد دستشو دراز كرد در كل قربونش برم من و خدا رو شكر ...
نویسنده :
مامان
12:02