آخرين روز تابستاني
ديروز بابايي ميخواست درس بخونه منم گفتم ميرم بيرون تا بابا دور از سر و صدا درسشو بخونه اين سه تا درس معرف به استاد رو پاس كنه زنگ زدم به خاله زهرا ميخواست بره براي سادات لوازم التحرير بخره و كار داشت منم تنها حوصله نداشتم تا اينكه بابا گفت ميخوام برم بيرون كتاب بگيرم و كار دارم ما هم زود خودمونو حاضر كرديم و ما هم باهاش رفتيم يك دوري زديم تا سوپري رفتيم و اونم رفت كتاب گرفت و زود برگشتيم خونه منم به كاراي عقب مونده خونه رسيدم چند تا عكس از شماها گرفتم اين يك امير رضا خوبه كه گذاشته ازش عكس بگيرم مامان يك ژست خوشگل تر بگير و اين شد و اما محيا اگه گذاشت ازش عكس بگيرم دخمل شيطون...
نویسنده :
مامان
9:47