شروع دلتنگی های مامان
دیشب خونه مامان بزرگت دعا بود اخه میخوان امید به خدا برن مکه از یک طرف میگم خوش به سعادتشون از طرفی نرفته دل تنگشون میشم اخه ادم شاید تا وقتی که تو شهرن با یه تلفن و خبر سلامتیشون دلش ارومه اما همین که پاشون رو از شهر بیرون میزارن انگار بیکسه و هم غمای عالم میاد سراغت ،حالا شاید خدا خواست و ماهم تا مشهد باهاشون بریم کاش میشد تا خود خونه خدا بریم شما دو تاتون دیشب کم نگذاشتین محیا که بخاطر واکسنش بهونه از قبل داشت روز قبل اخه واکسن شش ماهگیش رو خورد قربونش برم شما هم که چشمت به امیر حسین و سارا افتاده بود بدو بدو از پله ها تا اینکه رفتین خونه خاله زهرا یک وضعیت بهتر شد منم دلم ميخواست نهايت سعيمو براي جلسشون بكنم اما هر وقت پذيرايي ميكردم صداي گريه هاي محيا منو به خودش مياورد و خيلي سوتي ميدادم تا اينكه يكي از مهمونا گفت منو سه بار پذيرايي كردين و حالا قيافه من خلاصه مامان و بابام با همه دوستان خداحافظي كردن و اينجا فقط فقط ميتونم بگم مامان و بابا دوستون دارم يك عالمه و خدا نگهدار شما باشد عمو حسين از شما و امير عكس گرفتن كه قسمت بشه ميزارم برات