نقاشي نقاشي 92/08/11
ديروز توي اتاقت بودي بعد از ده دقيقه با تخته وايت برد به دست آمدي گفتي مامان يك آقاي خوشتيپ كشيدم قربونت برم خوشتيپ تويي مادرررررررررررررررررررررررررررررر قربونت برم كه اين آقا يا خانم دست و پا كج به نظرت خوشتيپ ميان ميون اينهمه آدم خوشتيپ دور و برت ...
نویسنده :
مامان
11:15
مباركه مباركه 1392/07/26
مباركه عزيزم چي خب معلومه مرواريد هاي خوشگلت آره ديروز خانوم گلم فهميدم كه بالاخره جوانه زده و يك مرحله از مراحل زندگيتو كه داري به زحمت طي ميكني داره سپري ميشه ولي خيلي خوشحالم خانومم قربونت برم كه صبوري ولي تو هفته گذشته آبريزش بيني داشتي بدوم هيچ سرفه اي حدس ميزدم مال همين دندون هاي خوشگلت هست مال امير كه توي شيش ماهگي در آمد
نویسنده :
مامان
10:15
اين روز ها و اين شب ها
اين روزها بد جوري دلم هواي مادرمو ميكنه زنگ ميزنم بهشون شاد و خوشحالند خدارو شكر ولي ما كه هفته اي دو سه بار ميريم پيششون يا هر روز تلفني باهاشون صحبت ميكنم حسابي اين روزها سخت ميگذره هرجا هستين خداشمارو حفظ كنه اين شب ها كه دايي مهدي رفته ماموريت عمه صديق با تعارفات اساسي يك چند شبي آمد خونمون واسه امير كه خيلي خوب بود اساسي با سارا بازي ميكردي البته گاهي ناسازگار ميشدي و عمه باز ميگفت كاش خونه خودمون ميمونديم بچه ها كمتر اذيت ميكردن ولي عمه جون بدون اگه شما ناراحتي به ما كه خيلي خوش ميگذره ديشب كه رفتيم خونه بابابزرگ بابايي عمه شب اونجا موند و ديگه نيامد و جاش خيلي خالي بود وديشب يك تيكه امير به محيا زد كه فكم افتاد محيا درحال سينه خيز كرد...
نویسنده :
مامان
10:05
جمعه پر ماجرا
صبح هنگام صبحانه باباجون اظهار نظر كردن كه بريم چاج يك سر به خونه بابايي بزنيم حالا كه نيستن ما هم از خدا خواسته گفتم نهار برميداريم با خاله و عمه كه هيچكدوم شوهراشون نيستن ميبرمشون بيرون دلشون باز بشه آخه دايي رفته ماموريت و علي آقا هم رفتن مشهد خلاصه زنگ زدم خاله گفت مامان بزرگ ديشب باهام خوابيدن اونا هم ميان اوكي كرديم و زنگ زدم عمه واونجا هم عمه فاطمه آمدن و بابابزرگ بابايي كه تنها بودن اونا هم آمدن و جمعمون جمع شد رفتيم چاج نهار رو اونجا بوديم شما و سارا و ريحانه هم قول دادين اگه بچه هاي خوبي بودين تا آخر هفته هم با هم بيرون زياد بريم تا هر چي چاج بوديم كه قربون صدقه هم ميرفتين و باهم بازي كردين فقط شاهد باشين تو عكس هنري...
نویسنده :
مامان
13:02
اضاف شدن به خاندان ماماني
دختر دايي مامان ني نيش به دنيا آمد يك پسل خوشگل و ناز اسمشو گذاشتن يزدان مامان و محيا و خاله زهرا و دختراش رفتن ديدنش هر كدوممون يك چيزي ميگفتيم يكي ميگفت چشماش شبيه مامانش و چونش شبيه باباشه بابا به قول قديميا بچه از پدر و مادرش كه بيرون نميره اونم همينطور سه شنبه(1392/07/02) ...
نویسنده :
مامان
10:12
سور بابايي
بابایی سور داد سور تمام شدن درساش ما رو برد شانديز و با دادن شيشليك ما رو به خجالت انداخت بابايي دستت درد نكنه انشاا... فوق و دكتري و پرفسوريت بعد از اون محيا رو برديم دكتر متخصص اطفال هيچيش نبود گفت اين سرفه هاش با شربت سرما خوردگي و كيتوفين حله خدا رو هزار مرتبه شكر (دوشنبه 1مهر) ...
نویسنده :
مامان
9:33
مرور زمان
هفته پيش مثل امروز ظهرش از سركار با دايي مهدي ومامان بزرگ من و مامان و بابام رفتيم مشهد شب ساعتاي ده رسيديم رفتيم كليد سوئيت رو گرفتيم و رفتيم خونه عمو حسن شام رو خورديم زود ظرفا رو شستيم رفتيم سوئيت كه با خونه عمو حسن يك كوچه فرق داشت خوابيديم فردا صبح هم رفتيم حرم و ظهر خونه عمو نها ر رو خورديم و رفتيم مامان و بابابزرگ ساكشون رو برداشتيم ميخواستيم بريم فرودگاه كه دايي ابراهيم كه آمده بود خداحافظي يك كارت عروسي آورد براي شب ما هم خدا خواسته رفتيم بعد از اينكه رفتيم فرود گاه آه و اشك و خداحافظي بامامان و بابا آمديم حاضر شديم رفتيم عروسي به موقع رسيديم چون نيم ساعت بعد از اينكه رسيديم شام آوردن و اونجا بود كه بابا اسمس دادن ما سوار هواپيما شد...
نویسنده :
مامان
8:50