اين روز ها و اين شب ها
اين روزها بد جوري دلم هواي مادرمو ميكنه زنگ ميزنم بهشون شاد و خوشحالند خدارو شكر ولي ما كه هفته اي دو سه بار ميريم پيششون يا هر روز تلفني باهاشون صحبت ميكنم حسابي اين روزها سخت ميگذره هرجا هستين خداشمارو حفظ كنه اين شب ها كه دايي مهدي رفته ماموريت عمه صديق با تعارفات اساسي يك چند شبي آمد خونمون واسه امير كه خيلي خوب بود اساسي با سارا بازي ميكردي البته گاهي ناسازگار ميشدي و عمه باز ميگفت كاش خونه خودمون ميمونديم بچه ها كمتر اذيت ميكردن ولي عمه جون بدون اگه شما ناراحتي به ما كه خيلي خوش ميگذره ديشب كه رفتيم خونه بابابزرگ بابايي عمه شب اونجا موند و ديگه نيامد و جاش خيلي خالي بود وديشب يك تيكه امير به محيا زد كه فكم افتاد محيا درحال سينه خيز كردن بود تارسيد به كتاب نقاشي و برداشت داشت صفحه هاشو مچاله ميكرد كه امير بدو بدو آمد سمتشو بهش گفت :محيا من با تو چكار كنم توكه دهنمو سرويس كردي حالا من چه كنيم ؟
ديروز با بابايي رفتيم برات يك دست لباس ورزشي برات خريدم ولي بايد برم يك سايز بزرگ تر بخرم الان اندازه اندازه هست اينم پسر خوشگل من