امیر گلمامیر گلم، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
محیای نازممحیای نازم، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

يكي بود يكي نبود

جمعه پر ماجرا

1392/7/13 13:02
نویسنده : مامان
233 بازدید
اشتراک گذاری

صبح هنگام صبحانه باباجون اظهار نظر كردن كه بريم چاج يك سر به خونه بابايي بزنيم حالا كه نيستن ما هم از خدا خواسته گفتم نهار برميداريم با خاله و عمه كه هيچكدوم شوهراشون نيستن ميبرمشون بيرون دلشون باز بشه آخه دايي رفته ماموريت و علي آقا هم رفتن مشهد خلاصه زنگ زدم خاله گفت مامان بزرگ ديشب باهام خوابيدن اونا هم ميان اوكي كرديم و زنگ زدم عمه واونجا هم عمه فاطمه آمدن و بابابزرگ بابايي كه تنها بودن اونا هم آمدن و جمعمون جمع شد رفتيم چاج نهار رو اونجا بوديم شما و سارا و ريحانه هم قول دادين اگه بچه هاي خوبي بودين تا آخر هفته هم با هم بيرون زياد بريم تا هر چي چاج بوديم كه قربون صدقه هم ميرفتين و باهم بازي كردين

 

فقط شاهد باشين تو عكس هنري مامان چه نفر هستن اوني كه دراز كشيده هست فكر نكني بالشته محيا است در هر حال قل زدنزباننیشخند

بچه ها بيان كنار هم بشينن ببينم ميتونم يك دقيقه آروم باشين  خيلي كار سختيه كه شيش تا بچه در ابعاد و سايز مختلف كنار هم بشينن و اين شد 

 به ترتيب از چپ به راست فاطمه -فاطمه زهرا-سارا-امير-ريحانه و محيا تركيبي از دختر خاله و دايي وعمهسوال بعد از نهار و ميوه بريم بريم بابا حسين شروع شد امان از دست اين بريم بريم بابا براي رفتن هم عجله داره براي برگشتن هم بريم بريم داره ما مونديم حكمت كار رو از اونجا رفتيم سر زمين خودمون يكم خاله و بابا سبزي و گوجه و بادمجان چيدن  و از اونجا خاله و مامان بزرگ رو رسونديم خونشون وشما كه با عمه برگشته بودي امديم در خونه عمه دنبالت كه عمه ميگه سارا و زهرا امير رو خوابوندن و حالا خوابه الان ببرينش بد خواب ميشه حالا قيافهاي ما از تعجب فقط شاخ در نياورديم كه اونا چطور امير ما كه ما خوابمون ميگيره بعد امير ميخوابه رو چطوري خوابوندن اونم سارا و زهرا سوالسوال بعد ازاونكه بابايي ماشينو دم خونه عمه شست امير هم بيدارشد و عمه رو هم با اصرار فراووووووووووووون آورديم خونه آخه گفتم دايي مهدي رفته ماموريت غرب كشورتا شام خورديم و داشتن شما بچه ها يكي يكي جلوي تي وي به خواب ناز ميرفتين كه يكدفعه زززززززززللللللللللزززززلههههههه  شد بله زلزله شد خيلي وحشتناك بود اول فكر كرديم يك چيزخيلي سنگين رو بالا دارن جابه جا ميكنن ولي ديديم نه لوستر داره ميلرزه من كه محيا رو پام داشتم ميخوابوندم ولي بابا و عمه كه رفتن تو بالكن ديدن همسايه ها آمدن بيرون و مطمئن شدن كه زلزله شده و عمه فاطمه بلافاصله خبر داد كه مركز زلزله خوسف و پنج ريشتر بوده تو اين اوضاع تو و سارا سر يك مساله الكي به هم گير داده بودين وروي اعصاب ما راه ميرفتين كه از آخر عمه اعصباني شد و با سارا دعوا كرد ومن هم با امير و بالاخره به ترس و دلهره و گريه شما دو تا رو خوابونديم و خودمونم با هزار فكر وخيال شيطاني خوابيديم الان كه مينويسم فقط اين به ذهنم مياد كه خدايا شكرت كه اتفاقات بدي برامون رقم نخورد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان علی
19 آبان 92 12:54
قربون محیا جونم بشم براش سپند دود کنیا