امیر گلمامیر گلم، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
محیای نازممحیای نازم، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

يكي بود يكي نبود

ما هم چشممون به برف افتاد11/18

روز جمعه ما هم حوس كرديم با برو بچ دايي مهدي بريم برف بازي چيه خو مگه ما بچه كوچيك دارا دل نداريم اول آقاي امير راه نميامد كه با آدم برفي كه فقط بخاطر دل ايشون درست كرده بوديم عكس بندازه بگم دليلش چي بود بگم اقا امير كه فردا روزي بداني براي چه چيزا هم به خودت سخت ميگيري هم به ما فقط فقط به خاطر اينكه ماشين دايي مهدي از ماشين ما جلو زده آخه از اول راه دستور ميدادي كه ما بايد از دايي مهدي سريع تر بريم عكس پايين هنوز قهري و داري تنها با خودت بازي ميكني واي كه چقدر گريه كردي عزيزم اين دو عكس هم خواهرا هستن اولي سارا جونييييييييي و دومي زهرا ي من با سارا ...
20 بهمن 1392

اندر حکایت محیا

محیای من اللهی قربونت برم مننننننننننننننننننننننننن.دخترکم یک هفته ده روزی هست که بجور از نظر مزاجی بهم ریخته ای بطوری که خرج پوشکت از همه خرجات بالا رفته دائم هم دستت توی دهنت هست تب نداری و غذاتم خوب میخوری ولی ... یادم میاد امیرم وقتی دندان های نیش پایین و کرسیشو داشت در میاورد هم همینجوری بود و شما هم وقتی میخندی معلومه که لثه پایینت دقیق بغل دو تا دندون پایینت متورم و قرمز هست انشاا.. زود زود دندونت در بیاد و راحت بشی ولی بگم از کارای این مدتت .خیلی حرف میزنی حرفای نا معلوم ولی ساکت نمشینی وقتی امیر یا بابا راه میرن و شعر توی ذهنشونو میخونن تو هم صداتو بلند میکنی و یک چیزای میگی که یعنی تو هم داری آهنگ میخونی اگر یک آهنگ شاد از تی وی پ...
15 بهمن 1392

شیطنت سری4

  این عکسو گذاشتم چون بیانگر حرفای پست قبلیم در مورد دندونات هست .قربونت برم فلش خورد گوشیم چشماتو اذیت کرد  اگه گفتین این خانم زیر اپن آشپزخونه چکار میکنن  ماهم نفهمیدیم خوشحال از صعودش خوشحالی مامان بهت این اجازه رو دادم که با تندیس بازی کنی مگه نه    آخه این چیه مامان  حالا درست گرفتمش عاشقتممممممممممممممممممممممممممممممممم محیا  ...
14 بهمن 1392

عکس های تولد سری3

سلام پسرم امید زندگی من و بابا بالاخره عکس های تولد تو بعد از حدود پنج روز گذاشتم امروز که دارم مینویسم دو بهمنه تولد شما  جمعه شب 10/27 گرفتیم بعد از اینکه آبجیت خوب خوب شد اگه گفتین این عکس کیه این اولین عکس شازده پسره که چهار سال تمام رشد کرد و قد کشید و شد این و اما عکسای تولدت بیشتر عکسا خانوادگیه و بچه های جمعمون فقط  سارا و ریحانه بودن  یعنی خودت اینطوری دوست داشتی میخواستم  برو بچ رو بگم بیام  تو گفتی نه همه باشن از عمو حسین گرفته تا عمو جواد و این شد که جمعمون خانوادگی بشه با حضور آقایون   سه تنفنگدار قربون محیا برم بعد از اینکه کیک رو آوردیم خوابید و تا آخر خواب بو...
6 بهمن 1392

مریضی آبجی محیا

این محیای قصه ما باز سرما خورده باز که میگم آخه هنوز یک  یک ماهی نشده بود که خوب شده بود ولی سر همین دندون در آوردنش  دوباره سرما خورده یکی نیست که بگه عزیزم چه عجله ای داری که میخوای همه دندوناتو با هم در بیاری  بزار یواش یواش هم خودت استراحت بکنی هم این خانواده رو از نگزانی در بیاری( حالا انگار دست خود بچمه) همچین سرفه میکنه که جیگر آدم کباب میشه دلم  میخواد صد تا مریضی رو خودم ببینم ولی یک کدومش رو بچه هام نبینن آخه وقتی چشماش پر از آب میشه  وقتی دماغ کوچولوش از بس پاک کردم قرمز میشه نگات میکنم اشکم در میاد االهی مادر فدات بشه از خدا میخوام هیچ وقت نبینم مریض باشی هیچ وقت نبینم تو خواب از شدت سرفه نتونی بخوابی هی...
21 دی 1392

تولد اميررضاي عزيزم

  هر انسان لبخندی از خداست و تو زیبا ترین لبخند خدایی   بهانه زندگیم تولدت مبارک . . اينو نوشتم تا بتونم سر يك فرصت اساسي برات بنويسم از تولدت پس اينوداشته باش فعلا ...
21 دی 1392

اشعار گل پسر

 واما يكبار از سركار كه آمدم ديدم بي بي مهربون كه خدا برامون حفظش كنه (قابل توجه بي بي همون بانوي متشخصي هست كه صبح ها بچه هاي بي زوال ما رو نگه ميدارن) بهت يك شعر زيبا ياد دادن من هم رگ غيرت بالا زده و با توجه به هوش شما شروع كردم به ياد دادن شما آنهم اشعاري كه هيچ مادري مگر مادرهاي اينترنت گرد و وب گرد نشنيده بود و الانه مثل بلبل آنها رو تحويل من ميدي و اگر تو جمع هم بخواني متوجه چهرهاي قربون صدقه رفته ات ميشوي(ماشاا...)  اینم دو تا از شعرهای که یاد گرفتی البته من و بابا حسین هم یاد داریم  توی حیاط خونه      یک کبوتر نشسته      دارم اونو میبینم    انگار بالش شکسته     &nb...
14 دی 1392

يلداي امسال هم گذشت

پاییز ثانیه ثانیه می گذرد، یادت نرود این جا کسی هست که به اندازه تمام برگ های رقصان پاییز برایت آرزوهای خوب دارد. عمرت یلدایی، دلت دریایی، روزگارت بهاری سلام نفسای مامان .یلدای امسال هم گذشت امسال ما دو بار یلدا رو برگزار کردیم یکبار شب شنبه در خونه بابابزرگ حسینی یکبار هم دیشب در خونه مامان بزرگ من . دیشب بابا سرکار بود وقتی به خونه رسید ساعت هفت شده بود شب خیلی سرد هم بود شبی سرد بدون بارون و برف .خودمونو جمع جور کردیم و رفتیم خونه مامان بزرگ من مامان و بابای من و خاله زهرا و دایی مهدی و خاله من هم آمده بودن هر چند شما بچه ها چند صحنه محبت آمیز اشک آور داشتین ولی در کل بخیر گذشت با فالی از حافظ این همون صحنه محبت آمیز ...
6 دی 1392