امیر گلمامیر گلم، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
محیای نازممحیای نازم، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

يكي بود يكي نبود

گلکم دخترکم تولدت مبارک

دو سال گذشت دو سال با تمام لحظه های خوب و حس ناب مادر بودن من بلد نیستم شعر بگم یا شاعرانه بنویسم فقط میخوام بدونی تمام زندگی من و بابایی شماها هستین من و بابایی بارها خدا رو شکر میکنیم که شماها رو داریم و نفسمون به نفس شماها بنده شما رو داریم تا بتونیم از گذر لحظه لحظه حس مادر و پدر بودن و لذت بودنش استفاده کنیم گلم دخترم نفسم امسال خیلی دل دل میکردم که تولدت رو بگیرم یا بذارم بعد از تعطیلات چون به شدت سرما خوردی شب قبل از این برنامه ها که خونه عمه طاهره بودیم عمه ها میگفتن بالاخره بگو فردا تولد دعوتیم یا نه منم میگفتم اگه محیا خوب بشه که آره و گرنه بعد از عید که صبح جمعه دیدم خیلی خیلی حالت بهتره و دست به کار شدم و یک جشن مختصر با حضور مام...
23 اسفند 1393

امیر گلم تولدت مبارک

سلام سلام صدتا سلام به روی ماه دوتا فرشته خوشگلم و همه دوستای مهربونم بعله امروز تولد فرشته خوشگل خودمه که مامان دومادیشو ببینه هست    .ایشاالله خیلی خیلی خوشحالم که خدا منو لایق دونست تا یکسال از بزرگ شدن و رشد کردن و قد کشیدن پسر مو ببینم و الان که پنج سالت شده با صدای بلند داد بزنم بگم خدایا ممنونم و خدایا شکرت جونم براتون بگه اولا باید منو ببخشید که دیر به دیر سر میزنم چون یک قدمی برداشتم که در این اوضاع با شما دوتا میشه گفت لقمه بزرگ تر از دهن بحساب میاد ولی نمیگم تا انشاالله هر وقت تمام شد چون شاید پشیمون شدم و وسط راه ولش کنم .ولی با این وجود بدون اول و مهمتر از همه شما دو تا و زندگیم و خودمه یعنی یکم بیشتر ...
21 دی 1393

عروسکای من

چند وقته عکس نگذاشته بودم امروز آستینامو بالا زدم و اینم چند تا عکس.پسرک شیطون من دختر دست به کمک مامان میخواد برام گرد گیری کنه واین عکس هم در  دوران پروسه شیر باز کردن محیا که داداششی اومد از دلش در آورد     مراسم بلال خورون      خوابهای گنجشکک که خیلی سبکه مدل خرگوشی ...
17 آذر 1393

رویای سخت

محیا جان عزیزکم گلکم دخترکم زیبای من هر چی بگم از احساس خودم به تو کم گفتم  فقط بدون مامانی داری که دیوانه وار عاشقته نه تنهاتو بلکه امیرم تو هم جایگاه ویژه ای داری تو قلبم بعضی وقتا فکر میکنم نکنه خدا اینقدر داره به من خوبی میکنه میخواد یک اتفاق بد بیافته میگم خدا جون منو به بزرگیت ببخش نا شکری نمیکنم برای من روزهای خوبی رو رقم بزن محیا خانم از این چیزا که بگذریم سخن بد خوابی شما گفتنش واجب تره بدون که از وقتی که از شیر گرفتمت به بد بختی میخوابی یعنی تا این حد که فقط لب و دهنم با تو حرف میزنه حالا از چی و از کجا دیگه یادم نمیاد شاید دارم خواب هایی که می بینم رو برات تعریف میکنم از بس که میگی برام قصه بخون و تا به عمق خواب میرم باز...
29 آبان 1393

مدل اسبی

امیرررضا  عاشق عاشق ماشینه و تو همه کار باباش در رانندگی دقت میکنه و نوع سخنگوی ما تو ماشینه مثلا میگه بابا بنزین تمام شده بابا باید گاز بزنی بابا ماشین کثیف باید بشوریش و باباهای دیگه دیروز به باباش میگه بابا مگه ماشین ما اسب نیست(منظور همون آرم ایران خودرو که جلو و پشت و روی شیشه ها و روی قالپاق یا غالپاق یا هرنوع دیگه که درسته میزنن ) بابایی تایید میکنه میگه پس چرا سه تا به جلو یکی به راست یا چپ نمیره حالا اگه کشف کردین منظورش چیه ؟ ...
24 آبان 1393

اندر احوالات ما

خدا رو شکر تو این چند روز دخترک ما اگه چه اذیت هم شد ولی به خیر و خوشی از شیر باز شد و دیگه اصلا یادی هم از شیر نمیکنه و اگه ازش بپرسیم هم بلافاصله میگه هاپوی بد خورده قربونش برم که هر چی میگذره به مظلومیت دخترا در همین کودکی و آروم بودنشون بیشتر پی میبرم و دقیقا در 21 آبان مصاف با 20 ماهگیش محیا کاملا از شیر باز شد نه صبح و نه شب دیگه شیر نمیخوره و شیر خوردنش به خاطره ها پیوست   ...
24 آبان 1393