رویای سخت
محیا جان عزیزکم گلکم دخترکم زیبای من هر چی بگم از احساس خودم به تو کم گفتم فقط بدون مامانی داری که دیوانه وار عاشقته نه تنهاتو بلکه امیرم تو هم جایگاه ویژه ای داری تو قلبم بعضی وقتا فکر میکنم نکنه خدا اینقدر داره به من خوبی میکنه میخواد یک اتفاق بد بیافته میگم خدا جون منو به بزرگیت ببخش نا شکری نمیکنم برای من روزهای خوبی رو رقم بزن
محیا خانم از این چیزا که بگذریم سخن بد خوابی شما گفتنش واجب تره بدون که از وقتی که از شیر گرفتمت به بد بختی میخوابی یعنی تا این حد که فقط لب و دهنم با تو حرف میزنه حالا از چی و از کجا دیگه یادم نمیاد شاید دارم خواب هایی که می بینم رو برات تعریف میکنم از بس که میگی برام قصه بخون و تا به عمق خواب میرم باز صدام میزنی میگی مامان جون قصه بخون آخه گلم شهرزاد قصه گو هم کم میاره بخدا دیشب سر درد عجیبی داشتم رفتم که بخوابم شاید بهتر بشم ساعت 9.5 تو خونه ما 9.5ساعت خواب بلدرچین های ماست از بس زود میخوابن نمیدونم به ساعت شاید نیم ساعتی از خوابم که از خستگی و چشم درد و سردرد به خواب عمیق تبدیل شده بود نگذشته بود که داشتم تکون میخوردم ای خدا این چجور خوابیه منکه گهواره نخواسته بودم از خدا تا که دیدم صدای آشنایی به گوشم میرسه چشمامو باز کردم دیدم زیبا روی من کنارم نشسته وداره زار زار گریه میکنه مامان نخوابیم ای خدا بوسش کردم و کنار خودم خوابوندمش حالا تا دراز کشیده میگه مامان آب میخوام داداشش گلش رفت و زحمت کشید یک لیوان آب براش آورد و دوباره دراز کشید و میگه مامان نون میخوام با اینکه خودم قبل از خواب سیرش کرده بودم و خاطر جمع بودم که از گرسنگی نیست رفتم براش یک تیکه نون آوردم به دستش دادم چشمامو دوباره بستم باز صدا میاد مامان دوباره نون میخوام باز بلند شدم براش یک تیکه نون دیگه آوردم ای خدا این بچه نون خالی خور نبوده باز چشمامو بستم باز صدایی منو به خودش آورد مامان نون میخوام دور و برش رو دست زدم نکنه نونش میافته رو زمین یا از دستش میافته تنبلیش میشه برداره و گرنه این کجا و نون خالی کجا نه خیر نگو تا ته میخورده این دفعه با التماس از امیر خواستم و دوباره رفت برای آبجیش نون آورد و باز روال تکرار خواب و باز دوباره نون میخوام و باز تکرار من یعنی تصور کنین که این بچه چند بار به خاطر نون منو بلند کرده و هر سری هم به من اشاره که برو از تو آشپزخونه نون بیار و گرنه من هر چی نون داشتم رو میاوردم که منوبلند نکنه از خواب شیرینم خلاصه بار آخر که رفتم نون بیارم میگه مامان نون نمیخوام آب میخوام اصلا مگه من زهره قبلیم مگه من زهره ایی هستم که خونه مامانم کسی جرات داشت منو از خواب بیدار کنه تا خودم بیدار نشم واقعا عجب صبری و مهری خدا به آدم میده که صبر انواع خدمت کردن رو به امیدش میده به چه امیدی (چه سیاسی)لپ کلام این ماجرای هرشب که نه ولی اکثر شب های ماست از وقتی که محیا شیر نمیخوره خدایا خودت کمک کن و صبری بده تا دخترکم کنار بیاد با بی خوابی ها و لج بازی های شبانش و همتی به من بده تا کم نیارم در برابر این آزمون های سخت و حامی نفسم باشم(دوستان اگه سوالی در مورد حضور پررنگ پدر خانواده داشتین خدمتون باید بگم پدر جان تا سر را بر روی بالشت میگذارن چنان به اعماق خواب میرن که حکایت دنیا رو آب ببره .... رو برایشان صدق میکند حالا مصلحتی یا غیر از اون رو نمیدونم )